جواب معرکه
روزی روزگاری تاجر جوانی با غلامش قصد سفر کرد .
غلام که مرد حسود و مکاری بود قصد جان اربابش را کرد و در میان راه در کاروانسرای متروکه او را به حال خود رها کرد تا آن جا خوراک حیوانات شود .
تاجر که مرد با خدایی بود خودش را به خدا سپرد و در پستویی خزید تا شب را صبح کند .
نیمه شب دو دیو بزرگ سیاه و سفید وارد کاروانسرا شدن و به گفتگو پرداختن ؛
دیو سفید گفت :《بوی ادمیزاد میاد》
دیو سیاه با خشم پاسخش را داد :《ادمیزادی پا به این خرابه نمیزاره ؛ تو چشم و گوشت را باز کن و بگو دختر حاکم را خوب مسموم کردی ؟؟》
دیو سفید جواب داد 《بله قربان دختر حاکم گرفتار بستر شده و درمان دردش یک گوسفند با کمر سفید هیچ طبیبی توانایی درمانش را نداره 》
هر دو دیو بعد از مدتی به خواب رفتن ، مرد تاجر که نظاره گر ماجرا بود با توکل به خدا خودش را به شهر رساند و ماجرا را برای حاکم بازگو کرد ؛ حاکم برای قدردانی و تشکر از تاجر جوان دخترش را به ازدواج او دراورد و جوان تاجر جانشین حاکم شد .
عروسی آن ها جشن باشکوهی بود که تمامی مردم شهر به آن دعوت شدن تاجر در جشن غلامش را دید و با سادگی ماجرا را برایش تعریف کرد .
غلام با خود فکر کرد من این مرد را در آن جا رها کردم تا شکار مرگ شود حالا خودم به آن جا میروم تا مثل او به جلال و شکوه برسم
شب غلام به کاروانسرا رفت و پنهان شد نیمه شب دو دیو به کاروانسرا امدن .
دیو سفید به دیو سیاه گفت :《بوی آدمیزاد میاد باید همون ادمی باشه که نقشه ما را خراب کرد .》
هر دو دیو کاروانسرا را گشتن و غلام را یافتن و آن را خوردن ، هنگامی که خبر مرگ غلام به تاجر که حاکم جدید شهر شده بود رسید کمی فکر کرد و با خنده گفت :《چاه کن خود ته چاه است .》
معرکه یادت نره 🤗